نوشته های اخیر
هم تیمی
آموزش به کمک بازی
معرفی کتاب – خرگوش گوش داد
معرفی کلاس های فارسی آفتابگردون
-
توسط: آفتابگردون
-
مارس 17, 2023
هم تیمی
مدتیه دلم یه ماست خونگی خوشمزززه میخواد🙂
از همونهایی که از آقا سیروس، میخریدیم.
بلاخره امروز شیری که دو روز هست خریدم و فرصت نکرده بودن بجوشونمش رو جوشوندم.
دوستم یه مقدار ماست از ایران آورده بود. چند قاشق به عنوان مایهی ماست ازش گرفتم.
میدونستم با این شیر پرچرب و خوشمزه، یه ماست خوب درست میکنم.
به همسرم گفته بودم منتظر یه ماست خونگی باش. به دوستم هم گفتم، یه کاسه ماست خونگی برات میارم
کلی برا خودم نقشه کشیده بودم
یه دو سه سالی بود که ماست درست نکرده بودم.
تمام نکات درست کردن ماست رو، ریز به ریز از تو اینترت خوندم
وای که چه ماستی میشه😊
وقتی مایهی خمیر رو تو شیر ولرم گذاشتم، در ظرفش رو بستم، آشپزخونه رو مرتب کردم.
با خیال آسوده به اتاق دخترم نگار رفتم
وای اتاق نبود که…
همهی اسباب بازیها رو ریخته بود وسط اتاق و مشغول رنگ آمیزی دست و پاش با ماژیکهاش بود.
یه لحظه به ذهنم رسید یه داد جانانه بزنم و بگم تا بر میگردم اتاقت رو مرتب کن.
مگه من چه جونی دارم که باید اتاق تو رو هم مرتب کنم.
تو همین لحظه صدای گریهی پسرم رو شنیدم که از خواب بیدار شده بود
فعلا از دعوای دخترم منصرف شدم
رفتم تا به پسرم رسیدگی کنم.
بغلش کردم، دستهای کوچیک و ظریفش رو تو دستام گرفتم
چشمهامو بستم، یاد بچگی نگار افتادم
خدای من چقدر زود گذشت…
انگار همین دیروز بود که دخترم تا صبح بیدار بود و باباش مجبور بود تا صبح بغلش کنه، راه بِبَرتش تا یکم آروم بشه
واقعا چرا بچهها با شب مشکل دارن؟!
همهی روز آروم هستن و شب تلافی در میارن.
دوباره به اتاق دخترم رفتم
سهیل رو تو تخت دخترم گذاشتم.
کنار نگار نشستم و دستهای کوچیکش رو تو دستم گذاشتم.
بهش گفتم دوست داری رو دست من هم یه چیزی بکشی؟
یهو برگشت و منو نگاه کرد
چشمهاش برق میزد
گفت چی بکشم؟
گفتم هر چی دلت میخواد.
رو دستم یه قلب کوچولوی سبز کشید
گفت مامان این تویی
بعد یه قلب بزرگتر بنفش کشید، گفت اینم من هستم چون خیلی دوست دارم.
یکم با هم نقاشی کردیم
بعد شروع کردم به مرتب کردن وسایل اتاق نگار، با اسباب بازیهاش حرف میزدم
و به اسباب بازیها میگفتم میخواین برید خونتون
پس سوار شید من میرسونمتون.
اسباب بازیها رو سوار کامیون نگار میکردم و هر کدوم رو سر جای خودش میذاشتم.
کم کم نگار هم وارد بازی من شد و گفت اسباب بازیها منم میدونم خونهی شما کجاست….
سوار شید میرسونمتون.
لپ تاپم رو روشن کردم، با خودم گفتم حالا که بچهها سرگرم بازی هستند میتونم یکم رو پایان نامم کار کنم.
چقدر از کارهام عقب افتاده بودم…
موبایلم زنگ خورد، دوستم سارا بود.
گفت: میخواد بیاد خونمون
خیلی خوشحال شدم🙂
چون دخترش هم سن نگار بود و میتونستند با هم بازی کنند و منم به کارهام برسم…
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای جیغ سهیل رو شنیدم به طرف اتاق نگار رفتم دیدم نگار حاضر نیست اسباب بازیشو به سهیل بده.
نگار گفت: مامان میخواد روبی رو بگیره.
_روبی عروسک مورد علاقهی نگار بود_
بدون اینکه دخالت و قضاوتی بکنم، مکعبهای رنگی رو، روبه روی سهیل چیدم.
بعد سهیل اونا رو با پاش ریخت و کلی خندید و خوشش اومد.
سَرِ نگار رو بوسیدم و گفتم: نگار جون میتونی برای داداش برج رنگی درست کنی؟
هر رنگی که خودت دوسداری.
نگار گفت: آره مامان.
یه سر رفتم تو آشپزخونه، یه نگاهی به ماست انداختم عجب رویی گرفته بود😊
ماست رو گذاشتم تو یخچال تا خنک بشه.
برگشتم تا ادامهی کارم رو بدم، یکهو یه دردی رو تا مغز سرم حس کردم، پام رفته بود روی یه لِگوی کوچولو. از شدت درد نشستم، میخواستم گریه کنم که زنگ در زده شد.
لنگان لنگان رفتم در رو باز کردم.
سارا بود، بغلش کردم.
گفتم خیلی خوش اومدی بیا تو.
سارا برام یه دسته گل میخک آورده بود.
گلها رو تو آب گذاشتم و برای سارا چای آوردم.
نسیم و نگار مشغول بازی شدند، سهیل هم بازی اونا رو نگاه میکرد. به سارا گفتم شام پیشمون بمون. یه سوپرایز برات دارم.میخوام برات کتلت درست کنم با ماست خونگی😍
پیشنهادم رو قبول کرد. سارا گفت میمونم به شرط اینکه خودم کتلت درست کنم. منم قبول کردم😊
من نشستم پای لپ تاپم و سارا تو آشپزخونه مشغول رنده کردن سیب زمینیها شد.
یه نفس راحت کشیدم…
چقدر خوبه که آدم یه دوست خوب داشته باشه.
بوی کتلت سارا تو خونه پیچیده بود.
به به سارا چه کردی😍
دستت درد نکنه.
برای شام، آقایون هم اومدن مشغول بازی با بچهها شدند، تا ما، میز شام رو بچینیم.
من ظرف ماست رو از تو یخچال بیرون آوردم همون لحظه نگار و سارا مثل جت وارد آشپزخونه شدند و دنبال هم دویدند که یکهو…
قابلمهی ماست از دستم افتاد رو زمین و ماست پاشید به هوا
یه لحظه سکوت شد.
به قیافهی دخترها نگاه کردم.
رو سر و صورت خودم و بچهها ماست پاشیده بود.
دخترها از صدای افتادن قابلمه روی زمین ترسیده بودن
سهیل چهار دست و پا اومد تو آشپزخونه و دست و پاش رو روی ماستها میکشید.
امید هراسون وارد آشپزخونه شد.
گفت: چی شد؟
خوبین؟
امید گفت: بیاین بیرون من اینجا رو تمیز میکنم.
تمام مدت داشتم به ماستم فکر میکردم و اشپزخونهای که حسابی کثیف شده بود.
دخترها روی مبل رو به روی آشپزخونه نشسته بودند و من رو نگاه میکردند.
سارا، سهیل رو از آشپزخونه بیرون آورد و لباسهاشو عوض کرد.
اتفاقی بود که افتاده بود.
رفتم کنار دخترها نشستم
خیلی ناراحت بودند.
وسط دخترها نشستم، دستهاشون رو گرفتم.
بهشون گفتم میدونستین یه بار منم بچه بودم
مامانم ماست درست کرده بود و اون رو لای پتویِ من پیچونده بود.
منم دیده بودم یه پتوی مچاله گوشهی اتاق هست
خواستم به مامانم کمک کنم
همین که پتو رو بلند کردم کل ظرف ماست تو پتو ریخت…😅
بچهها با تعجب به من نگاه میکردند
شاید فکر میکردند من تا حالا خرابکاری
نکردم؟
یکم با هم حرف زدیم و خندیدیم.
امید یه کاسه ماست از کف آشپزخونه جمع کرده بود.
به نگار گفت برو و گواشهاتو بیار.
گفت: میتونید ماست رو رنگی کنید و باهاش نقاشی بکشید.
ماست رو تو پالت تقسیم کردند.
و بهش رنگهای مختلفی اضافه کردند.
با قلم مو میزدند تو ماستهای رنگی و نقاشی میکردند.
یه چند قاشق ماست کف قابلمه باقی مونده بود.
امید گفت خیار داریم؟
عجب آبدوغ خیاری میشه
مگه نه؟
یه ساعتی طول کشید تا اوضاع رو مرتب کنیم و دور میز شام جمع بشیم.
کتلت سارا و آب دوغ خیار عالی شده بود.
بچهها با وَلع زیاد کتلت میخوردند چون میخواستند زودتر لقمههاشون رو تموم کنند و برن سراغ نقاشیهاشون…😊🌻
نظر خود را وارد کنید